دشمنی تشکیلات بهائیان با مسلمانان
تاب بزرگی در قسمتی از حیاط داشتیم رفتم و طبق معمول روی تاب نشستم و با سرعت به تاب دادن خود پرداختم. وقتی اوج می گرفتم گوئی آسمان را حس می کردم و دیگر باره که باز می گشتم تا اوجی بالاتر و بهتر را امتحان کنم در اندیشه پرواز واقعی بودم پروازی که مرا بالاتر از دنیای دور و برم ببرد و هیچ نقطه مجهولی ذهنم را مغشوش نکند. به همه چیز اشراف داشته باشم و هیچ چیز برایم مبهم و غیر قابل حل نباشد لحظه ای بعد که پدرم نزدیکم آمد و به چیدن شاخ و برگ اضافی موهای این قسمت حیاط مشغول شد پرسیدم بابا اسرائیل چرا فلسطین را آزاد نمی کند؟
چرا اصلاً آنجا را اشغال کرده؟ بابا گفت: آخر فلسطینی ها حکومت داری نمی دانند یعنی از برقراری یک حکومت مستقل عاجزند. گفتم: چرا؟ گفت: چون مسلمانند. گفتم: مگر حکومت کشور ما اسلامی نیست؟ گفت: برای همین برقرار نمی ماند و بزودی از هم می پاشد. گفتم: بابا اینها را از کجا می دانید؟ گفت: از پیش گوئی های حضرت بهاءاله است. فهمیدم طبق معمول تشکیلات یک سری حرفها را به خورد جامعه خود داده و پدرم هم طوطی وار به تکرار آنها پرداخته است. نمی دانستم علت این همه تنفر و این همه دشمنی تشکیلات با اسلام چه بود؟ و چرا حکومتهای یهودی و مسیحی را قبول داشتند. با خودم گفتم درحالی که ما معتقدیم که اسلام دین جامع و کاملی است که پس از مسیحیت آمده و حال هم وقت آن به پایان رسیده و منسوخ شده پس چرا اسلام هم مثل سایر ادیان گذشته برایمان قابل احترام نیست و حتی می گویند مسلمان ها قادر به حکومت داری نیستند؟! اما یهودی ها و مسیحی ها که زمان بیشتری از ظهور نبوتشان می گذرد قادر به چنین کاری هستند؟ دوچرخه ام را سوار شدم و بعد از چند دور زدن دور حیاط از حیاط خارج شده و راه طولانی یک جاده خاکی را که به باغهای یکی از همسایه ها می رسید طی کردم. نزدیک غروب بود و هوا کم کم خنک می شد. یعنی نزدیک غروب بود از نظر همسایه ها دوچرخه سواری برای دختری که دیگر بالغ شده بود کار زیاد درستی نبود اما همه می دانستند که من از بچگی شباهتی به دختر ها نداشتم و همیشه از درختان توت و زالزالک بالا می رفتم و همراه برادرهایم و دوستان آنها همیشه به تیر اندازی و ماهی گیری و شکار مشغول بودم. هیچ چیز نمی توانست آزادی مرا از من بگیرد و من هر کاری را که فکر می کردم درست است انجام می دادم و از اینکه دیگران در باره ام چه قضاوتی می کنند هراسی نداشتم. نرسیده به باغ دخترهای همسایه که دوستانم بودند برایم دست تکان می دادند بالأخره به آنها رسیدم و دوچرخه را به درختی تکیه دادم و به کنار آنها رفتم. آنها مشغول چیدن زرد آلو بودند و جعبه های زرد آلو را پر می کردند و رویش برگ می ریختند و برای فروش آماده می کردند به آنها خسته نباشید گفتم. کمی با دخترها شوخی کردم و زردآلوهای له شده را به سمتشان پرتاب کرده بعد مشغول کمک کردن شدم. مادر بچه ها گفت شوهرم گفته اگه رها دو چرخه سواری نمی کرد او را برای نریمان می گرفتم. گفتم من که وقت ازدواجم نیست گفت چرا مگه چند سالته؟ گفتم هر چند سال که باشم از نشمین و نقشین که کوچکترم چرا اینها راشوهر نمی دهید؟ نشمین گفت ما اگر زندان نیافتاده بودیم تا بحال بچه دار هم شده بودیم. این دو خواهر تحت تأثیر تبلیغات غلط گروهکهای ضدانقلاب داخل جریانهای سیاسی شده و به دو سال حبس محکوم شده بودند. نقشین گفت تو به ما چه کار داری زن نریمان می شوی؟ گفتم: ما بهائی هستیم شما که می دانید با مسلمانها ازدواج نمی کنیم، نقشین گفت: مگر بهائی با مسلمان چه فرقی دارد و من که طبق دستور تشکیلات یاد گرفته بودم چطور به تبلیغ بپردازم کلمه به کلمه حرفهائی را که از 6 سالگی تا آن روز یاد گرفته بودم به زبان آوردم و بهائیت را یک دین آمده از سوی خدا معرفی کردم اینجا دیگر نمی گفتم تفتیش عقاید ممنوع ! چون خطری مرا تهدید نمی کرد و این دقیقاً سیاست تشکیلات بود. نشمین آهی کشید و گفت شما هم مثل ما اسیر یک عده سیاستمدار قدرت طلب شده اید. (منظورش گروهک های ضدانقلاب بود) کدام دین؟ مگر در قرآن نیامده که پیامبر اسلام آخرین پیامبر خداست؟ چند دقیقه بعد نریمان و پدرش که بالاتر کار می کردند به ما پیوستند. به آنها سلام کردم، پدر بچه ها خیلی خوش برخورد و مهربان بود مرد چهل و پنج ساله ای که همیشه چهره اش متبسم بود با لبخند همیشگی خود با من احوال پرسی کرد و گفت تو باز با دوچرخه امدی؟ گفتم: پس این همه راه را پیاده می آمدم؟ گفت: پس ما آدم نیستیم این همه راه را پیاده می آئیم و پیاده بر می گردیم؟ گفتم: اگر دوچرخه داشتید که پیاده نمی آمدید. همه خندیدند. چند سال پیش نریمان هم کلاس من بود در مدرسه ما دختر و پسر باهم بودند. نریمان درسش نسبت به من ضعیف تر بود اما من و پرویز شاگرد اول کلاسمان بودیم و او با پرویز رقابت می کرد. من و پرویز همه نمراتمان مثل هم بود و جوایزی که می گرفتیم مثل هم بود. نریمان پرسید پرویز را ندیدی؟ گفتم: نه، امروز خبری از او نبود. پدر بچه ها گفت: بابا دختر تو دیگر بزرگ شدی گذشت آن وقت ها که هم کلاس بودید، پرویز دیگر برای چه به خانه شما می آید؟ گفتم: می آید با پویا و بهمن پینگ پنگ بازی می کند، نریمان گفت: پرویز که خودش نمی رود خودشان می روند دنبالش، گفتم: پرویز پسر خوبی است او جای برادر من است، نریمان سرش را پائین انداخت و گفت: کدام برادر به خواهرش نظر دارد؟ در جا خشکم زد از نریمان گفتن این حرف خیلی بعید بود و از پرویز هم چنین جسارتی خیلی بعید به نظر می رسید. گفتم: چه نظری؟ نریمان دیگر حرفی نزد و خودش را با کار سرگرم نمود. آن روز گذشت ومن دیگر نسبت به حرکات پرویز حساس شده بودم من دقیقاً مثل یک دوست پسر با او رفتار می کردم و واقعاً گاهی فراموش می کردم که دخترم. صمیمیتی که با او داشتم مثل صمیمیتم با برادرم بود. او چهار شانه و قد بلند بود و هیچ کس باورش نمی شد که همکلاس من باشد. اما یک سال از من بزرگتر بود و یک سال دیر تر به مدرسه رفته بود خیلی فهمیده، مؤدب و تقریباً خجالتی بود. بیشتر اوقات درب حیاط ما باز بود و هرکس که ما را می شناخت خیلی راحت وارد باغ می شد اما به قول نریمان او هیچ وقت نمی آمد تا اینکه برادرم به دنبالش می رفت و او را می آورد. دائم در این فکر بودم آیا پرویز حرفی به نریمان زده است؟ از رفتارش که نمی شد چیزی فهمید. مطمئن بودم نریمان بی جهت این حرف را نزده اما این افکار باعث نمی شد که تغییری در رفتارم دهم. مثل سابق با او رفتار می کردم و دلم نمی خواست حرکتی از او سر بزند که مجبور شوم با او طور دیگری رفتار کنم و این رابطه دوستانه از بین برود. او پسر متفکری بود و مطمئن بودم موفقیتهای زیادی در زندگی کسب می کند من هم مرتب مشغول مطالعه رمانهای خارجی بودم و هر مطلبی که برایم جالب بود برای او هم می گفتم.